آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
قلب یار مهربون من
به امید روزی که عاشقان به عشقشون برسن
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 12:11 :: نويسنده : محمد مرادی
من منتظرت شدم ولي در نزدي
در جوانی غصه خوردم هیچ کس یادم نکرد / در قفس ماندم ولی صیاد آزادم نکرد / آتش عشقت چنان از زندگی سیرم بکرد / آرزوی مرگ کردم مرگ هم یادم نکرد
سفری غریب داشتم توی چشمای قشنگت،سفری که بر نگشتم غرق شدم توی نگاهت، دل ساده ی ساده کوله بار سفرم بود،چشم تو مثل یه سایه همجا همسفرم بود،من همون لحظه اول آخر راهو میدیدم،تپش عشق و تو رگهام عاشقانه می چشیدم
تو رو خواستن اشتباه بود - تو رو دیدن یه گناه بود - دلم از گناه نترسید - که وجودت چون پناه بود تو بودی باور من-تو یار و یاور من- تو بودی عشق اول-رفیق آخر من- تو بودی شور هستی-رفیق خوب مستی-تو بودی کعبه ی عشق-مثل خدا پرستی هميشه واسه گلي خاک گلدون باش که اگه به آسمون هم رسيد يادش باشه ريشش کجاست وفاي شمع را نازم كه بعد از سوختن ...به صد خاكستري در دامن پروانه ميريزد...نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم... گل عشقش درون دامن بيگانه ميريزد صدا كن مرا كه صدايت زيباترين نواي عالم است صدا كن مرا كه صدايت قلب شكسته ام را تسكين ميدهد صدا كن مرا تا بدانم كه هنوز از ياد نبرده اي مرا نشسته ام تا شايد صدايم كني صدايم كني ومحبت بي دريقت را نثارم كني اگر کلمه دوستت دارم قيام عليه بندهاي ميان من و توست اگر کلمه دوستت دارم راضي کننده و تسکين دهنده قلب هاست اگر کلمه دوستت دارم پايان همه جدايي هاست اگر کلمه دوستت دارم نشانگر عشق راستين من به توست اگر کلمه دوستت دارم کليد زندان من و توست پس با تمام وجود فرياد ميزنم دوستت دارم شبي به دست من از شوق سيب دادي تو
تقديم به تو که : يادت در ذهنم و عشقت در قلبم و عطر مهربانيت در تمام وجودم است عزيزم محبت را در پاکي نگاهت و صداقت را در وجود مهربانت معني کردم وبدان که زيباترين لحظه هايم در کنار تو بودن است
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 12:7 :: نويسنده : محمد مرادی
فریاد نزن ای عاشق دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 12:5 :: نويسنده : محمد مرادی
اخر زنگ دنیا کی میخورد
دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : محمد مرادی
دل می گیرد و میمیرد و هیچ کس سراغی ز آن نمی گیرد. کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند هوس کوچ به سرم زده. دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 11:56 :: نويسنده : محمد مرادی
کاش می شد خالی از تشویش بود دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 11:55 :: نويسنده : محمد مرادی
ز چشمت اگر چه دورم هنوز....پر از اوج و عشق و غرورم هنوز اگر غصه بارید از ماه و سال....به یاد گذشته صبورم هنوز شکستند اگر قاب یاد مرا.....دل شیشه دارم بلورم هنوز سفر چاره دردهایم نشد..... پر از فکر راه عبورم هنوز ستاره شدن کار سختی نیست.... گرشتم ولی غرق نورم هنوز پر از خاطرات قشنگ توام.....پر از یاد و شوق و مرورم هنوز ترا گم نکردم خودت گم شدی......من شیفته با تو جورم هنوز اگر جنگ با زندگی ساده نیست.....در این عرصه مردی جسورم هنوز قبول است عمر خوشی ها کم است.....ولی با توام پس صبورم هنوز دو شنبه 29 اسفند 1390برچسب:, :: 11:50 :: نويسنده : محمد مرادی
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان ...صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. *عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 10:17 :: نويسنده : محمد مرادی
به خاطرش داد بزنی.به خاطرش دروغ بگی.............رو همه چيز خط بکشی حتی رو برگ زندگی. یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 10:15 :: نويسنده : محمد مرادی
عشق عشق یعنی خلوت و راز و نیاز یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 9:57 :: نويسنده : محمد مرادی
باز گرد این مشق ها را خط بزن یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 9:49 :: نويسنده : محمد مرادی
بزن باران بهاری کن فضا را بزن باران و تر کن قصه ها را بزن باران که از عهد اساطیر کسی خواب زمین را کرده تعبیر بشارت داده این آغاز راه است نباریدن دلیل یک گناه است بزن باران به سقف دل که خون است کمی آنسوتر از مرز جنون است بزن باران که گویی در کویرم به زنجیر سکوت خود اسیرم بزن باران سکوتم را به هم زن و فردا را به کام ما رقم زن بزن باران به شعرم تا نمیرد در آغوش طبیعت جان بگیرد بزن باران،بزن بر پیکر شب بر ایمانی که می سوزد در این تب به روی شانه های خسته ی درد به فصل واژه های تلخ این مرد بزن باران یقین دارم صبوری و شاید قاصدی از فصل نوری بزن باران،بزن عاشق ترم کن مرا تا بی نهایت باورم کن یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 9:44 :: نويسنده : محمد مرادی
سختی های بزرگ به آدمیان نیرویی دو چندان می بخشند.
دشواری ، به هدف ما ارزش می بخشد . دشواری بیشتر ، ارزش افزونتر !
مستمند کسی است ، که دشواری و سختی ندیده باشد . گذشتن از سختی های پیش رو ، چندان سخت تر از آن چه پشت سر گذاشته ایم نخواهد بود . دوستی با رنج ها و درد ها مانند دوستی با دشمن ستیزه جو ست ، باید بر ناراستی ها تاخت که این تنها راه ماندگاریست . رنج در پس هر کار ناشایست آشیانه دارد . جام عمر را جز با می دلدادگی به خرد و دانش پر مکن . رنج آدمی را نیرومند می سازد برسان کوهستان سخت . تنها آشیانه خرد ، راستی و درستی ست هنرمند و نویسنده مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است.
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 3:6 :: نويسنده : محمد مرادی
تو از شرم شمال،
بگذار کنار بوسه ی سردِ تو
خواب گندم و کبوتری بی سر ببینم،
آخر چه فرق می کند دستمال تو
به رنگ کدام باران بی زخم از باد پائیز باشد ها؟
تنها توآیینه را بیاور و
برابرِ چشمهای دریا بگیر ،
خواهی دید
پرنده ای ناصبور آه می کشد و می خواند،
من از بال جنوب آمده ام تا حوالی شرم شمال
اما به خواب چشمهای تو راهم نمی دهند ... . جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 3:2 :: نويسنده : محمد مرادی
حالا که تو اوج غمم دوروبرم چه می کنی؟ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 3:1 :: نويسنده : محمد مرادی
چه صادقانه پذيرفتي!
چه فريبنده ! آغوشم برايت باز شد ! چه ابلهانه! با تو خوش بودم ! چه كودكانه ! همه چيزم شدي ! چه زود ! به خاطره يك كلمه مرا ترك كردي ! چه ناجوانمردانه ! نيازمندت شدم ! چه حقيرانه! واژه غريبه خداحافظي به من آمد! چه بيرحمانه! من سوختم
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:55 :: نويسنده : محمد مرادی
گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:51 :: نويسنده : محمد مرادی
همیشه از تو نوشتن برای من سخت است جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:49 :: نويسنده : محمد مرادی
كوك كن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است كوك كن ساعتِ خویش ! كه مـؤذّن ، شبِ پیـش دسته گل داده به آب . . . و در آغوش سحر رفته به خواب كوك كن ساعتِ خویش ! شاطری نیست در این شهرِ بزرگ كه سحر برخیزد شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین دیر برمی خیزند كوك كن ساعتِ خویش ! كه سحر گاه كسی بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی كوك كن ساعتِ خویش ! رفتگر مُرده و این كوچه دگر خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است كوك كن ساعتِ خویش ! ماكیان ها همه مستِ خوابند شهر هم . . . خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند كوك كن ساعتِ خویش ! كه در این شهر ، دگر مستی نیست كه تو وقتِ سحر ، آنگاه كه از میكده برمی گردد از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی كوك كن ساعتِ خویش ! اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ، و در این شهر سحرخیزی نیست جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:46 :: نويسنده : محمد مرادی
با بودن تو حال من اصلا خراب نیست جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:44 :: نويسنده : محمد مرادی
با بودن تو حال من اصلا خراب نیست جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:42 :: نويسنده : محمد مرادی
![]() صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض یک طرف خاطره ها! یک طرف پنجره ها! در همه آوازها! حرف آخر زیباست! آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟ حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:40 :: نويسنده : محمد مرادی
صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض یک طرف خاطره ها! یک طرف پنجره ها! در همه آوازها! حرف آخر زیباست! آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟ حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:38 :: نويسنده : محمد مرادی
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست این قافله از قافله سالار خراب است اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:35 :: نويسنده : محمد مرادی
امشب سرآن دارم . تا با تو سخن گویم راه تو بپویم من . اسرار تو راجویم امشب که نهم برسر. قرآن تو را تا صبح، خواهم که به درگاهت . آشفته کنم مویم امشب ز تو می خواهم . تاعفوکنی من را زین رو به درت تا صبح . خاک ازتوبه می سویم امشب بپوشم جوشن . با خواندن نامت من یارب زبلاهایت . ایمن بنما کویم! جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:33 :: نويسنده : محمد مرادی
چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:30 :: نويسنده : محمد مرادی
سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟ جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:26 :: نويسنده : محمد مرادی
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق آزار این رمیده ی سر در کمند را بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمریست در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت تو آسمان آبی آرامو روشنی من چون کبوتری که پرم در هوای تو یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:21 :: نويسنده : محمد مرادی
از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست
بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز
بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست
غمدیده ترین عابر این خاک منم من
جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست
در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا
مانند کویری که در آن قافله ای نیست
می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس
در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست
شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد
هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست
جمعه 26 اسفند 1390برچسب:, :: 2:11 :: نويسنده : محمد مرادی
خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار با تار و پود این شب باید غزل ببافم وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست بار ترانه ها را از دوش عشق بردار بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار
سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:, :: 3:52 :: نويسنده : محمد مرادی
او میان دل هاست من نفهمیدم آن روز شکوه سخنش را بعد آن گشتن بیهوده به چاه یوسف و آتش نمروزیر سقف آسمان ابری باز در سایه ی بیدمجنون جنب گلهای وفا مشرف ایوان کبود روی یک تکه حصیر؛تکیه بر قیامت رنجور درخت مادرم می گوید تا خدا راهی نیست باد یک بار دگر میاید چنگ بر خرمن گیسوی درخت اندازد من آشفته به بازی بازهم میپرسم گل منظورت چیست؟ مادرم میگوید تا خدا راهی نیست... او همینجا اینجاست فاصله قدر پر کاهی نیست د کنون می فهمم باز در نم نم باران خدا با صدای چک و چک ناودان هوهوی بادهای شرقی خیره بر قلب کبود آسمان میگویم تا خدا راهی نیست... او همینجا اینجاست فاصله قدر پر کاهی نیست او میان دلهاست...
|
|||
![]() |